و سعی میکنم اونقدری بهت توکل کنم و توام هیچکاری نکنی خدا.
ینی اصلا نمیخوام چیزیو کم و زیاد کنی
من به مامان گفتم اینکارو نکن و قبول نکن 
من نمیدونم چی شده که همچین تصمیم گرفتن 
من میترسم سرنوشتِ بدجور ت بخوره و گند بزنه به همچی
همین یه فکرو نداشتم که اونم با ترس و لرز زنگ زده بیدارم کرده و میگه بهم و .
ولی مامان کاش نمیزدی . آرامش کمی رو که بعد نماز بدست آوردمو دیگه ندارم.
من باید تنها الان خونه بابابزرگ باشم، و رمقی برای من نمونده که آماده شم.
اونقدری که قلبم تند تند میزنه‌
نشستمو تایپ میکنم. بی دلیل. برای خودم مثل تموم اون پستایی ک پیش نویس شد.
کلا انگار دیشب شبِ من نبود
امروزم روزِ من نیست.
مغزم نابود ِ دیگع جایی نداره.
دستم بیشتر از دیشب میلرزه.
نمیدونم واقعا نمیدونم.
فقط تو میتونی خدا، کاری نکن باشه. خواهش میکنم هیچیو عوض نکن، بزار همینطور بمونه، میدونی چقدر من داغون میشم؟ لطفا.
اگه اینکار باعث شه ازم بگیریش اصلا نزار اینکارو کنن.
اخه خدا من از همه چیزایی که پیش بینی میشه متنفرم 
ینی ازینکه بترسم ۱۵ ۲۰ روز دیگه اون اتفاقه بیفته منو تو وحشت میندازه.
مثل تموم خوابایی که قبل اذان صبح دیدم و نوشته بوده ۱۵ روز تا یک ماه تعبیر میشه.
خدایا تورو به این ماهِ عزیزت قسم میدم، هیچکاری نکن . هیچی. میخوام یبارم شده خب برای بار هزارم بخاطر من کاری نکنی و هیچیو تغییر ندی
میدونم تو باید بگی
تو سرنوشت مینویسی و
ولی نکن کاری نکن خواهش میکنم
چشمام از نخوابیدن پر از خون شده. نمیدونم چرا با استرس خوابیدم که وقتی ویبره گوشی اونطور رفت رو مغزم چنان قلبم تپید که انگار الان قراره یه خبر بد بهم بدن.

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها